۸ شهریور ۱۳۸۸

شرلوک ایرانی

تویه شهر بزرگ یه شرلوک هولمزی زندگی می کرد که از نوع ایرانیش بود . این شرلوک ما به پای شرلوک لندن مه گرفته نمی رسید اما خنگ هم نبود!این آقا شرلوکه چون تویه ایران هیچ حادثه واتفاقی نمی افتاد !یه کم بیکار شد ه بود ووقت اضافی خودش رو می رفت شب نشینی وشب شعر .هی تویه این شب شعرا رفت واومد تا اینکه کار کشته شد ، بعضی وقتا از سر ذوق شعر هم میگفت.خلاصه ...یه روز این شرلوک ایرانی ما بیمار شد وبه دکتر های زیادی سر زد هرکس یه چیزی میگفت : یکی میگفت آنفولانزاست یکی میگفت وباست یکی هم میگفت طاعونه!!!بلاخره این شرلوک قصه ما رو هیچ طبیبی نتونست معالجه اش کنه .آخر الامر درمانده وناتوان شد وگوشه ای افتاد و...مرد !نه .نمرد یه نفر به دادش رسيد. هر چی باشه این جا ایرانه یه نفر هست که به دادت برسه .خلاصه یه بنده خدایی به این بینوا کمک كرد وگفت: که بره دعا نویس شاید اونجا علاج پیدا کنه !خب این شرلوک قصه ماهم که فقط به فکر خوب شدن بود وبه هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد. این بنده خدا یه آدرس داد و گفت: برو اين آدرس یه دعا نویس مشهوریه ، زود دعاش هم قبول میشه! آقا شرلوکه ماهم میره به اون آدرسي كه اين بنده خدا داده.ميبينه یه دعانویسی نشسته وداره پشت سر هم ورد میخونه ویه چیزایی با خودش میگه .شرلوکه یه کم میاد جلوتر تا این دعا نویس رو از نزدیک ببینه!؟از تعجب شاخ در میاره میبینه این همون آدمیه که تویه مجلس شب شعر همه بهش میگفتن استاد استاد. آره عزیزان دنیای غریبیه .به هیچ چیز این دنیا نباید تعجب کرد.من که از بس تعجب کردم دیگه تعجبام تموم شده ...بقول مديري ( به به،به به خيلي ممنون)