۱۷ مهر ۱۳۸۸

صدای قلب مادر

در روزگاران قدیم پسری از دختری خوشش میاد (عاشقش میشه) وهر کاری که دختره از پسر می خواد پسره بدون چون وچرا انجام میده. خلاصه اینکه این پسر کشته مرده دختره بوده . این دختر یه روز از پسره برای اینکه ثابت کنه چقدر دوستش داره یه درخواست بی شرمانه ای میکنه . بله دوستان این دختره از پسره میخواد که بره وقلب مادرشو براش بیاره !!!

شما میگین این عاشق گوش وچشم بسته این کارو میکنه ؟

پسره میره پیش مادرش وبهش میگه : مادر جان من این دختررو خیلی دوست دارم و تا حالا هر چی از من خواسته انجام دادم این بار این دختر از من خواسته تا قلب شما رو براش ببرم ، اگه من این کارو نکنم حتما پیش خودش فکر میکنه که من دوستش ندارم . مادرش میگه : باشه عزیزم من تو رو اونقدر دوست دارم که حاضرم قلبمو بخاطرت بدم ، میتونی قلب منو از جاش در بیاری وبدی محبوبت .

پسر با سنگدلی تمام این کار پست رو انجام میده وقلب مادر مهربونش رو از جاش در میاره ، بعد باعجله میره پیش اون دختره تا قلب مادرش رو بهش بده ، تویه راه که داشت با عجله میرفت پاش به سنگی می خوره وروی زمین ولو میشه وقلب مادرش هم از دستش می افته ، در همین لحظه از سوی قلب مادرش صدای به گوش پسره میرسه "پسرم بلند شو ، زخمی که نشدی ؟ چیزیت که نشده ؟ الهی من بمیرم برای پسرم ، زود منو ببر بده به محبوبت تا بد قول نشی".