۷ مرداد ۱۳۸۸

گربه دم حجله

این حکایت رو موقعی که سرباز بودم نوشتم .البته من نویسنده خوبی نیستم وبه پای بزرگترا نمی رسم با این حال از نوشته خودم خوشم اومد خواستم اونو تویه این پست قرار بدم...
شاید گربه ها از این که دیگر حجله ای نیست با خیال راحت ول می گردند واز اینکه روزی فنا شوند باکی ندارند راستش را بخواهید این روایت گربه ای است که نه دم حجله بلکه دم قفس کشته میشود وآن گربه هرگز از خیال مبارکش هم نمی گذشت که روزی بلایی که به سر دودمانش آمد گریبانگیر او هم شود.القصه....حوض خانه مان پر بود از ماهی های قرمز ریز ودرشت شاید خجالت ماهی بود که سرخ نشانشان میداد ولی به نظر من خون آنها از گربه لب حوض به جوش آمده بود.گربه ای که دندانهای تیز وچشمان چون لامپ مدادی او بود که مرا هم می ترساند برای آن ماهی های قرمز کوچولو دلم می سوخت .بیچاره ها چه گناهی کرده بودند که ماهی شده بودند دست خودشان که نبود .برای اینکه آن گربه که چه عرض کنم ببر بنگال رو از سر ماهی های بیچاره باز کنم به فکر چاره افتادم نفسم را حبس کردم آهسته به سویش قدم برداشتم تا صدای پایم را نشنود به چند قدمی گربه که رسیدم انگار نه انگار او غرق تماشای ماهی ها شده بود شاید هم خوابهای که دیده بود داشت تعبیر می شد. القصه...با یک حرکت ناگهانی دستم را به سویش دراز کرده وبا سرعت به سویش هجومیدم تنها چیزی که به دستم افتاد دمش بود دمش را محکم گرفتم اول از ترس اینکه گربه به من آسیب برساند خواستم رهایش کنم ولی بعد دیدم او بی بخارتر از این حرف هاست برای همین دلم قرص تر شد در حالی که دمش را محکم گرفته بودم گربه را به دور خود چرخاندم. 4,5 بار دور خودم چرخاندم داشت از این بازی خوشم می آمد که یک دفعه متوجه شدم ودیدم چیزی که می چرخاندم دم گربه است!!! واز گربه خبری نیست(وای بر من چه آمد به سر او)در حال چرخاندن از جانب گربه جیغی به گوشم خورد ه بود ولی خیال نمی کردم در د جدایست! بادم کنده به دست دنبالش می گشتم تا شاید بتوانم آنرا سر جایش بچسبانم ودر همان مسیر چرخاندن گربه بیچاره را پیدا کردم .کاش هر گز پیدا نمی کردم !آری گربه غول آسا درست افتاده بود وسط جوجه و مرغ هایم با اینکه گربه نای حرکت نداشت با همان حال با جوجه هایم به راز ونیاز مشغول شده بود. وخوب داشت قاپ جوجه هایم را می دزدید .مگر من می گذاشتم داغ جوانی به دلشان بماند مگر من میگذاشتم جوجه هایم بزرگ نشده آنها را راهی شکم گربه نفله بکنم.راستش را بخواهید اینها همه بهانه بود ومن در مانده به فکر شکم خودم بودم تا که روزی آنها بزرگ شوند و مرغ کباب شده برشته ای از آنها درست کنم. به هر حال این حقیر ناتوان جیغی به ارتفاع 6 گربه درشت کشیدم وبا پوتینی 3 کیلویی پاشنه سنگین چنان به کله گربه نکبتی کوبیدم که نزدیک بو د تمام گربه های محل به عزایش بنشینند ولی به خیر گذشت.در اول حکایت گفته بودم این گربه می میرد ولی حیفم اومداونو بکشم!؟این هم حکایت من .