۲۹ شهریور ۱۳۸۹

آقای مهندس بای دردی !

بای دردی اون روز خسته و کوفته اومد خونه دیگه نای راه رفتن نداشت مادرش ازش پرسید چی شد پسرم کار پیدا کردی یا نه؟ بای دردی که از فرط خستگی حال حرف زدن هم نداشت با صدای نحیفی گفت: نه مادر جان از صبح تا حال گشتم هیچ کس به من کار نمیده همه میگن یا باید پارتی داشته باشی یا ... من که دیگه خسته شدم از بس دنبال کار گشتم. شب همان روز زنگ تلفن به صدا در اومد مراد بود بهش نوید میداد که یه کار براش پیدا کرده هرچند توش نون نیست ولی از بیکاری بهتره. فردای اون روز بای دردی پیش مراد رفت .مراد از اون دوستای باحال و رفیق فابریک بای دردی بود اون میدونست که بای دردی چند ماهه دنبال کار میگرده برای همین مراد هم بیکار ننشت و برای بیکاری بای دردی دنبال راه چاره میگشت . کاری که مراد برای بای دردی پیدا کرده بود به یک میز ، یک صندلی با یه دفتر و خودکار ختم میشد ، بله دوستان مراد به بای دردی افتتاح یک دفتر کشاورزی رو پیشنهاد داد! مراد به بای دردی گفت : ببین هم کار ساده ایه و هم اینکه راحته دیگه هم نمیخواد دنبال کار بدوی ، کار از این بهتر ! مراد راست میگفت کار از این راحت تر و ساده تر تویه دنیا پیدا نمیشه (بعضیا تویه گوشم وز وز میکنن که از مشاغل بد گویی نکن ، بابا جان حالا کی میاد وبلاگ منو بخونه) الغرض بای دردی تصمیم میگیره پیشنهاد مراد رو قبول کنه.از فردای همون روز مراد به کمک بای دردی یه انباری که تویه حیاط خونه مراد خاک خورده بود رو رو به خیابون باز میکنن و براش یه درب دسته دوم جور میکنن و میکننش دفتر کشاورزی. دردسرتون ندم بای دردی حدود چهار ، پنج ماهی تویه دفتر میشینه و منتظر میمونه تا مشتری بیاد و از روی بی حوصله گی هی جدول حل میکنه ، هی خطاطی تمرین میکنه (البته با خودکار حاشیه روزنامه باطله ها) و هی چای خالص ترکمنی میخوره (از اون غلیظ هاش) با این حال یه نفر هم به این دفتر سر نمیزنه بگه خرت به چند. آها چرا یه بار یه نفر میاد دفتر بای دردی ولی اونم آدرس یه خدمات کامپیوتری رو میپرسه.بای دردی یواش یواش از این کار دفتر داری زده میشه وحوصله اش سر میره یه روز که مراد به دفترش میاد بهش میگه :ببین مراد تا حالا اگه نگفتم به خاطر دوستی بوده که بین ما بوده ونخواستم این دوستی ما کم رنگ بشه ولی دیگه تا ایجام رسیده (یعنی حدوده نزدیکی های گلوش) دیگه نمیتونم ادامه بدم خسته شدم از بس مگس پروندم.مراد نمیدونه در جواب چی بگه هاج و واج میمونه وبدون اینکه حرفی بزنه از دفتر میزنه بیرون .شب همون روز بازم مراد به بای دردی زنگ میزنه و میگه که فردا برات یه سورپرایز دارم.بای دردی اون شب نمیتونه بخوابه و صبح علی الطلوع میره به دفتر تا ببینه این مراد چه سورپرایزی براش داره یه مدت تویه دفتر منتظر مراد میشینه ولی از مراد خبری نمیشه یه زنگ بهش میزنه ببینه کجاست مراد از پشت گوشی ندا میده که الان تویه راهه و داره میاد دفتر. بعد از مدتی مراد با یه کامپیوتر وارد دفتر میشه و کامپیوتر رو میزاره روی میز ، بای دردی از تعجب دهنش باز میمونه روبه مراد میکنه و میگه این چیه؟ مراد یه نگاه مغرورانه ای به بای دردی میندازه و میگه : کامپیوتر. بای دردی میگه منم میدونم این کامپیوتره ولی به چه درد من میخوره مراد میگه : خب از بیکاری در میایی و دیگه فکر تعطیل کردن اینجا نمی افتی(مراد میخواست با این کارش ثابت کنه که این کار براش بهتر و راحت تره و برای اینکه پیش دوستش ضایع نشه هر کاری که از دستش بر میومد انجام میداد).بای دردی یه کم ذوق زده میشه و میگه: حالا من چه جوری با این کار کنم من که بلد نیستم.مراد میگه : مگه من مردم ! خودم یادت میدم وسریع میره کابل های کامپیوتر رو به هم دیگه وصل میکنه و "استارت" این اولین استارتیه که تویه دفتر بای دردی میخوره .هرروز کار مراد این میشه که بیاد پیش بای دردی و بهش کامپیوتر یاد بده ، یواش یواش بای دردی از ریزه کاری های کامپیوتر سر در میاره و از بس عاشق و دیوانه کامپیوتر میشه دیگه کمتر میره خونه و بعضی وقتام تا دیر وقت تویه دفتر میمونه. مادر بای دردی از این وضعیت یه کم شاکی میشه و میره پیش مراد و بهش میگه :بای دردی این روزها کمتر میاد خونه وبیشتر وقتشو تویه دفتر میگذرونه من دارم نگران میشم ، مراد رو به مادر بای دردی میکنه و میگه:ایراد نداره همه اولش اینجوری میشن ولی بعد ها که براشون عادی شد ازش خسته میشن و حتی فراموشش میکنن ، مادر بای دردی میگه :چیو ؟! مراد:کامپیوتر رو میگم مادر جان. مادر بای دردی :خدا کنه که اینجور باشه که شما میگین.یه روز که مراد میاد به دفتر کشاورزی میبینه بای دردی تمام دل و روده کامپیوتر رو بیرون ریخته و داره تمیزشون میکنه مراد با تعجب و کمی عصبانیت میگه :این چه کاریه داری میکنی ، همه قطعاتشو باز کردی دیگه چه جوری میخوای سر همش کنی؟ بای دردی با خونسردی تمام جواب میده: الان این سومین باره که دارم این کارو انجام میدم دیگه برام عادی شده.مراد رو به بای دردی میکنه و میگه:این کارهارو از کجا یاد گرفتی بای دردی میگه از اینترنت.مراد با دیدن این صحنه یهون یه جرقه تویه ذهنش میزنه.رو به بای دردی میکنه و میگه : بیا اینجا رو بکنیم خدمات کامپیوتری بای دردی این بار خوشحال میشه انگار منتظر بوده که از دهن مراد همینو بشنوه. بای دردی میگه : ولی ما که جواز نداریم چه جوری میخوایی اینجا رو خدماتیش کنی مراد: مگه ما جواز دفتر کشاورزی داشتیم تازه ما میتونیم هم خدمات ارائه بدیم و هم اینکه یواش یواش کار جواز رو هم ردیف کنیم بای دردی میگه :قبل ازاینکه به فکر جواز باشیم باید یه فکری به تحصیلات خودمون بکنیم من کلاس پنجمم رو هم به زور گرفتم و اصلا هیچ مدرکی ندارم و درس این کامپیوتر رو هم نخوندم مراد:مگه ما چیمون از این خدماتیا کمتره اونا رفتن 6 ماه دوره فنی حرفه ای دیدن و رفتن یه خدماتی افتتاح کردن ما هم همین کارو انجام میدیم.(این وز وزه بازم تویه گوشم میخونه به خدماتیا توهین نکن) من به این وز وزو چی بگم آخه؟! دردسرتون ندم دوستان از اون روز به بعد این دو نفر شدیدا به فکر افتتاح خدمات کامپیوتری می افتن ، بای دردی تویه فنی حرفه ای ثبت نام میکنه و دوره نرم افزار و سخت افزار میبینه و وقتای اضافیشم میره تویه خونه مردم براشون ویندوز نصب میکنه و بعد از کارهای خدماتی روزانه تویه دفتر به تحقیق و کسب مهارت وتجربه میپردازه .در طی 6 ماه اونا هم تونستن مدرک برای گرفتن جواز رو بدست بیارن و هم با پول هایی که پس انداز کرده بودن یه سیستم توپ و یه دفتر شیک بر پا کنن و تقریبا تویه محله خودشون معروف شده بودن و بقول معروف داشت کارو بارشون سکه میشد و دیگه مگسی تویه دفترشون پر نمیزد.بعد از یک سال تلاش و ممارست تونستن تویه جای بهتر دفتر مجهزتری رو افتتاح کنن و دیگه بای دردی شده بود آقای مهندس بای دردی و باید برای ملاقات با اون باید وقت قبلی میگرفتی. یه کیف مهندسی هم همیشه تویه دستش بود هرچند کیف همیشه خالی بود ولی برای کلاس هم که شده کیف رو باید هر جایی که میرفت با خودش میبرد.این هم حکایت آقای مهندس بای دردی!.