۲۳ دی ۱۳۸۸

ماجرای کتاب شاصنم وغریب

ماجرای جالبی وبسیار خاطره آمیزی رو میخوام برای شما تعریف کنم به نظر خودم جالبه حالا نمیدونم نظر شما چیست؟ این ماجرا از روزی آغاز شد که یکی از دوستان شروع کرد به نوشتن مطالبی از شاصنم وغریب وتعریف از گوشه های از این داستان .بگذار کمی به گذشته برگردم تا اونجایی که من یادم میاد تویه خونمون کتابهای مختومقلی و کمینه و ستار سوقی و ذلیلی و مرحوم شاعری و زهره طاهر و شاصنم غریب و... همیشه به چشم میخورد ولی من اصلا رغبتی به خواندن این گونه کتابها نداشتم ، یکی ا زدلایلم هم این بود که خواندن این کتابها کمی برایم دشوار بود برای همین با خواندن یکی ، دو صفحه از این کتابها زود از دنبال کردن ماجرا خسته میشدم و اون کتابو در گوشه ای رها میکردم.
با روبه کار اومدن اینترنت و ذهن خلاق دوستان ترکمنم این سختی کمی برایم سهل گشت ، آره داشتم می گفتم یکی از دوستانم شروع کرد به نوشتن گوشه های از کتاب شاصنم و غریب ، بنده هم ترغیب شدم که حتما این کتاب رو از اول تا آخر بخونم تا بدونم ماجرا چیه ؟ میدونید من آدم کنجکاو و یه کم فضولی هستم به خاطر همین میخواستم از همه چیز سر در بیاورم برای همین بیکار ننشستم وشروع کردم به گشتن به دنبال کتاب شاصنم وغریب با اینکه تویه بازار این کتاب موجود بود ولی من میخواستم همان کتاب قدیمی خودمون رو حتما پیدا کنم وحتما هم همون رو بخونم نمیدونم چرا؟ خلاصه اینکه تویه همین عید قربان که به خونه فامیل های نزدیک برای عید دیدنی رفته بودم از همه خواهرو برادرام پرسیدم اون کتابهای قدیمی ترکمنی چی شده وچه بلایی به سرشون اومده ؟ تا اینکه تویه خونه یکی از خواهرام بودم که از اونم پرسیدم اونم گفت نمیدونم اون کتاب چی شدن ولی ما یه کتاب شاصنمی داریم اگه بخواهی میدم بهت بخونی ، کتاب رو ازش گرفتم تا اونجایی که یادم می اومد اون کتاب یه کم تپل مپل بود ولی این کتابی که خواهرم داد بیشتر از بیست صفحه نبود پیش خودم گفتم حتما همه چی از یادم رفته وشاید کتاب این شکلی بوده به هر حال اون شب اون کتاب رو آوردم خونه وشروع کردن به خوندن برای اهل خونه همه منتظر بودن من این کتابو براشون بخونم تا اونا هم متوجه بشن داستان شاصنم وغریب چی بوده ؟ من هم شروع کردم به خوندن کتاب دو سه صفحه که خوندم دیدم یه دفعه ماجرا تغییر کرد وسر از یه جای دیگه در آوردم یه نگاه به شماره صفحه کردم دیدم ای دل غافل من از صفحه چهارم یه دفعه پریده بودم به صفحه سی وهفتم کتاب (یعنی خود کتاب اینجوری منگنه شده بود) خوندن رو یه لحظه تعطیل کردم ، خوب که به کتاب دقت کردم دیدم از 196 صفحه این کتاب فقط 20 صفحه اش موجود بود اونم چه موجودیتی ؟ اقلا همین 20 صفحه رو هم پشت سر هم منگه نکرده بودند. چاره ای نبود هر طور شده باید این کتابو میخوندم به ترتیب جلو رفتم وبه ترتیب صفحه همه رو خوندم بعد از تموم شدن کتاب یه نگاهی به اهل خانه کردم همه مات ومبهوت مونده بودن چی بگن رویم هم نشد بگم چیزی متوجه شدن یا نه ولی از نگاهاشون معلوم بود هیجی متوجه نشدن. این شاصنم به صورت ام پی تری بود دیگه چیکار میشه کرد. این هم ماجرای شاصنم وغریب.
بعد ها متوجه شدم که کتاب پیش برادر کوچیکترم بوده وانو نگه میداشته ، همه کتاب رو خوندم.کتابی بود پر از ماجرا که در زمان خودش کتابی بوده قابل توجه. برای امروزی ها این کتابها کمی مضحک می آید. وچه زیبا گفته اند که عشق و عاشقی فقط تویه کتابها اتفاق می افتد.